نفهمیدم با چه سرعتی از مغازه خارج شده و به سمت خیابان دویدم و بدون اینکه فکر کنم یا کنترلی بر رفتارم داشته باشم خودم را جلوی اولین ماشینی که قصد عبور از خیابان را داشت انداختم و با لحنی شبیه التماس از او خواستم مرا به محل تصادف نگین برساند .
از شدت نگرانی حاصل از شنیدن گریه ها و آه و نالۀ نگین ، در آن هوای سرد ، احساس حرارت داشتم .
بعد از اینکه کمی به خود مسلط شدم ، به راننده که جوانی بود با چهره ای مملو از جدیت ، نگاهی موشکافانه انداختم . »
با شکستن قلنج یخچال ، به خودم آمدم .
ماشین لباسشویی از حرکت ایستاده بود .
بعد از پهن کردن پرده ها روی بند ، به اتاق امیرعلی رفتم . هنوز خواب بود . بالشی روبروی صورتش روی زمین قرار دادم و چهره به چهره اش دراز کشیدم . با دو انگشت دست چپم مو های پریشانش را به آرامی از صورتش کنار زدم . انگشت های کوچکش را بین انگشت هایم گرفتم و به آرامی اجزای صورتش را از نظر گذراندم . محو رگ های آبی رنگ پلک هایش بودم که صدای چرخش کلید در قفل ، و بعد از آن صدای بسته شدن در ورودی را شنیدم . شالم را روی سرم مرتب کردم و به سمت در اتاق رفتم .
از اتاق خارج شده اما هنوز به رؤیت نرسیده بودم . سرش پایین بود و همزمان که طول راهرو را طی می کرد چیزی را در گوشی می نوشت . تصمیم گرفتم اعلام وجود کنم :
- سلام .
سرش را بالا آورد و لبخند کم جانی زد :
- سلاام . چطوری؟ امیر که خسته ت نکرده ؟!
- نه ، ممنون خوبم . امیرم پسر خوبی بود
هم زمان که روی مبل دو نفره نشست و گفت :
- خوبه . شام خوردی ؟ اگه نخوردی زنگ زدم غذا بیارن شام بمون .
- نه گشنه م نیست ممنون . الانم باید برم خونه با اجازه تون .
- بری خونه . ؟ چرا انقد زود ؟ کار خاصی داری ؟
-راستش بله . یکم از کارای مامان مونده ؛ استحمام و . اینا .
- آماده شو میرسونمت .
- نه زحمت میشه . زنگ میزنم تاکسی .شما هم خسته این .
بی توجه به حرف هایم از جا بلند شد و قاطعانه گفت :
- تا امیرو میارم آماده شو .
گفت و به سمت اتاق رفت .
کتاب ها ، وسایل و موبایلم را داخل کیفم گذاشتم و به سمت در ورودی رفتم .
در حیاط ماندم تا بیاید . هوا سرد تر از دو هفته قبل بود .
خودم را در آغوش گرفتم و به مهران که از در خارج میشد نگاه کردم .
چقدر نگران خواهر زاده اش بود .
وقتی ریموت را زد و امیرعلی را داخل ماشین گذاشت به او گفتم عقب می نشینم تا مواظب امیرعلی باشم . با حرکت سر تصمیمم را تایید کرد . هنوز ده دقیقه از راه افتادنمان نگذشته بود که مجبور شدیم پشت چراغ عابر بایستیم تا عابرین از گذرگاه خود رد شوند . باید مادرم را حمام می بردم ؛ پس با تمام خستگی ام چشم به چراغ عابر دوختم و بالاخره حرکت کردیم . ماشین که از جا کنده شد دوباره به سه هفته قبل برگشتم . درست به روزی که او را دیدم و جسورانه از او که پسری تنها بود کمک خواستم .
٬٬ نگین دختر حساسی بود و به عدۀ معدودی اعتماد داشت . وقتی گریه کرد و گفت : « از پیشونیم خون میاد و پای راستمم داغه و هنوز نمیدونم چه بلایی سرم اومده » وحشت کردم . او همچنین گفته بود : « با احدی بیمارستان نمیرم » و گریه می کرد . او حتی حاضر نشد گوشی را قطع کنم و ناچارا پذیرفتم و به محض اینکه از حالت چهرۀ راننده اطمینان حاصل کردم داخل ماشین نشستم ، گوشی را بالا آوردم و به گوشم چسباندم و چیزی را گفتم که او می خواست :
- الان میام .
با بغض گفت :
- تو رو خدا زود بیا .
- باشه . گفتی دقیقا کجای خیابونی ؟
بینی اش را بالا کشید و و همزمان گفت : « همونجا که . با هم میریم فلافل سلف سرویس میزنیم .
با شنیدن این حرف ، میان آن همه نگرانی خنده ام گرفت . خنده ای که احساس کردم از دید راننده پنهان نماند .
و اما نگین .
می توانست آدرس دیگری بدهد ؛ اگر شکمش اجازه میداد !
احساس کردم آرامش بیشتری دارم . گوشی را قطع کردم و به راننده آدرس دادم .
این وابستگی ، برای نگین خوب نبود .
مارو از نظراتتون محروم نکنید
درباره این سایت