ساعت ۳ی عصر روز بعد از عید نیمۀ شعبان بود که یکی از دوستان زنگ زد خونمون و از مامانم خواست بیدارم کنه چون کار واجبی باهام داره . رفتم پای تلفن و دوستم ازم خواست دو ساعت دیگه باهاش جایی برم و اونجا جایی نبود جز بسیج . بهم گفت جشنه و من گفتم این خبرو بذاره توی گروه بقیۀ بچه ها هم ببینن و اون گفت این جشن جشن خاصیه و من میتونم برم چون دارم از طرف اون دعوت میشم! من از این مطلب تعجب کردم ولی چیز خاصی نگفتم . وقتی دید علاقه ای به رفتن ندارم گفت پس زود خبرشو بده عزیز بهم . بعد اینکه این جمله رو گفت ، به عنوان  مقدمه ای برای نه گفتن پرسیدم : گفتین برا ساعت پنجه؟

گفت آره و من گفتم باشه ( به این معنی که باشه خبرشو تا قبل پنج میدم ! ) ولی اون این باشه رو گذاشت از روی موافقت و گفت پس من پنج و ربع با تاکسی میام دنبالت با همدیگه بریم. فهمیدم  منظورمو اشتباه متوجه شده ولی دیگه چیزی نگفتم و خودمو به رفتن مجاب کردم . به همسرمم که پیام دادم قضیه رو گفتم گفت برو هم باید جالب باشه هم با آدمای مختلفی آشنا میشی . این شد که همراه اون دوستم و دوست دیگه مون رفتیم به این مراسم و حسابی هم فیض بردیم و واقعا روحم از دیدن نمایش   بروز و البته طنز  بچه های حوزوی که نکته هایی راجب طب سنتی هم در برداشت شاد شد ! و میتونستم مطمئنی باشم که این شادی ، نقطۀ مشترکی بود در تمام افراد نشسته در اون جمع !

و در نهایت ، بعد از صرف شربت و شیرینی ، شخصی که مجری مراسم بود اعلام کرد که به زودی قراره کلاسای طب سنتی برگزار بشه با محوریت تربیت پزشک های سنتی . راستش چون یکم پیچیده گفت دقیقا جملات و مفهومشونو یادم نیست ولی مضمون کلی حرفاش همین بود و من برداشتم در اون لحظه این بود که چون کلاسا پولی و تخصصی هست در نهایت مدرک شرکت در اون کلاسا هم به فراگیران داده میشه و از روی اعتماد به نفس مجری که نمیدونم کجاییه ، به نظر می رسید مدرک یاد شده اعتبار زیادی داره و گفتن این مطلب باعث شد بلند شم و به عنوان اولین متقاضی برگزاری کلاس ثبت کنم که البته اگه تداخل با امتحانای میانترمم داشته باشه یا باید از امتحان بگذرم یا از شرکت تو این کلاسا که دومی به مراتب سخت تره! :))

خلاصه آخر مراسم رسید و با دوست دومم خانم خسروی منتظر خانم صداقت پور که بهم زنگ زده بود ازم دعوت کرده بود بودیم که من رفتم داخل تا خانم صداقت پورو صدا بزنم که دیدم کسی دم در داره راجب کلاسا از خانم کناری مجری مراسم سوال میکنه . به خانم صداقت پور نگاه کردم و وقتی دیدم عجله ای برای رفتن نداره به سمت مجری مراسم که داشت به حرفای اون خانم گوش میداد چرخیدم و فامیلی رو که فکر میکردم متعلق بهشه به زبون آوردم : خانم باغبان ؟ و دیدم چرخید و نگاه کرد . پرسیدم : فامیلتونو درست گفتم ؟ و اون جواب داد بله . در مورد زمان  دقیق کلاسا و مکان برگزاریش سوال کردم و از مدرس کلاس . گفت مدرسش شاید خودم باشم شاید خانم فلانی و زمان دقیقشم فعلا معلوم نیست و مکانشم یا اینجاست یا جای دیگه . 

و من ادامه دادم : راستش من یه سری اطلاعات راجب طب سنتی و   مزاج شناسی دارم و میتونم مزاج بقیه رو بفهمم ولی در مورد تشخیص مزاج خودم به مشکل خوردم هنوز جمله م تموم نشده بود که در کمال تعجبم ! اون دستمو که گوشیم توش بودو برگردوند و از پشت دستم یه نیشگون گرفت ! با چشمایی گرد شده از این حرکتش فقط یه کلمه گفتم : « چرا؟!! » و اون به جای گفتن دلیل ، با چاشنی طنز جواب داد : « صفرا و سودا داری شدیییید ! » این جمله رو که  طرز بیانش منو به خنده انداختو گفت و با ناز به سمت در خروجی رفت . ! دنبالش رفتم و دوباره پرسیدم : از کجا فهمیدین ؟!  و اون بازم از جواب قصر در رفت و گفت : بیا کلاس تا بهت بگم !! 

با اینکه حس کردم میتونم با دوباره پرسیدن سوالم به جوابی که میخوام برسم ، به جای اصرار بهش گفتم : باشه! من اولین نفری بودم که اسممو به خانم انوری دادم و برای کلاسا میام و الان خودمو تا موقعی که کلاسا برگزار بشه تشنه نگه میدارم که جوابمو بهم بدین !

هرچند بعدا خودم به این نتیجه رسیدم که احتمالا دلیل کار خانم باغبان این بوده که وضعیت خشکی(یک ی از پارامترهای خشکی مزاج)یاطوبت پوست(از پارامت رهای تری مزاج)و  وضعیت وزنی (لاغری تمایل به خشکی و بافت چربی(مزاج سرد و تر) و گوشتی( مزاج گرم و تر)متمایل به تری ) من رو بفهمه ولی اون لحظه خداحافظی کردم و با شوق ، کفشای پوتینی سبز رنگمو پوشیدم و به سمت ماشین خانم خسروی به راه افتادم . 



مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

آشپزی Mahdi & Meysam Gholipour پژوهش بنیاد علمی بین الملل فرزام تابلو ، تابلو سازی ، تابلو چلنیوم ، تابلو سازی چلنیوم کسب و کار امیرپژمان حبیبیان مجله آموزشی چرم Jon ساسان بهادرخان