مکنونات مکتوب



همین الان بگم.

 از روی تخت بیمارستان آپدیت میکنم .

و بوی الکل و ملحقات پزشکی میزنه زیر بینیم و دل منی که لب به صبحانه نزدمو زیر و رو می‌کنه

امروز صبح مامانم احساسات مختلفی رو تجربه کرد

احساساتی از قبیل سرگیجۀ شدید طوری که بدون کمک حتی نمی تونست بشینه ، حالت تهوع و است*فراغ ، 

الان روی تخت خوابیده و منم کنار پاهاش روی تخت نشستم

حتی بابام اینا هم نیستن . رفتن خونه دفترچه مامانمو بیارن

چیزی که خیلی روی اعصابه صدای خنده و بحث کادر پرستاری اعم از زن و مرده اونم سر مسائل پیش افتاده ای که واقعا سرزنش آمیزه! و واقعا از پرستار وظیفه شناس جامعه انتظار انقدر سبکی نمیره

گاها تو همین یه ساعت به سرم زد برم تذکر چشم تو چشم و حتی از همینجا زبانی بدم شاید در جا آب شن ولی منصرف شدم.

واقعا کاش یه روز به درجه ای از کمال برسیم که دیگه هیچکس نیاز به هیچ گوشزدی نداشته باشه

و سوالی که برام حین شنیدن این گفت و گوی سطح پایین پیش  اومد این بود که :  واقعا برادر همسرم اینجا چی میکشه؟ 


مامانم تلفنو قطع کرده بود

پرسیدم چی شده؟

و چه دردمندانه گفت «آقاجان مُرده» .

سعی کردم تصور کنم . پدربزرگ پیرم مرده بود؟

همونی که میرفتیم خونش با صدای کلفت شده بر اثر پیریش باهامون صحبت میکرد ؟

آره همون بود .

جلو رفتم و مامانم همون‌طور کج منو تو بغل گرفت و من هنوز به پدر بزرگم فکر می کردم .

صدای گریۀ مامانم بلند شد و من همونطور ساکت بودم

رسول از صدای بلند گریۀ مامانم بیدار شد و با همون چهره خواب آلود و در حالی که با یک چشم به طرفمون نگاه میکرد پرسید چی شده؟ منم فقط باانگشت اشاره دستم باهاش صحبت کردم که : هیس!

گریه مامانم تموم شد و جواب رسولو داد . طفلک رسولم دیگه سر به بالش نبرد .

سرجام برگشتم و دراز کشیدم . پتو رو روم کشیدم . دستامو روی شکمم گذاشته بودم . تپش تند قلبمو حس میکردم . معدمم نبض میزد 

و بالاخره اشکم سرازیر شد .

برای بابام نوشتم : « بابا جان تسلیت میگمما رو هم در غمت شریک بدون »

یک ساعت بعد  که اومد پف کرده بود از شدت گریه

 با مامانم و رسول هم زمان بغلش کرده بودیم و اون چیزی نمی گفت .

برای پدر تو دارم چای ریختم .

خطاب به مامانم گفت « لباس برام آماده کن برم غسل مس میت کنم » و چقدر با این حرف ، فوت پدر بزرگ قابل لمس شد

رفتم تو اتاق ، لباساشو برداشتم و رو جالباسی رخت کن حموم گذاشتم 

برگشتم به اتاق و خودمو مشغول تا کردن لباسا نشون دادم .

صدای بابامو که از شدت گریه بم تر شده بود می شنیدم  :

« تا صبح گفت : ا. غذا خوردی ؟ » (ا.=اسم بابام)

گوشامو تیز کردم تا بهتر بشنوم .

 -  صبح سر نماز بودم ، سرماخورده بود ، خس خس سینه شو میشنیدم . یهو صداش قطع شد خوشحال شدم با خودم گفتم چون از دیشب بیدار بوده  الان خس خسش خوب شد . وقتی نمازمو تموم کردم رفتم سراغش بهش دست زدم دیدم دستاش سرده . به سر و گردنش دست زدم ،  هنوز گرم بود .

 تنفس مصنوعی بهش دادم ولی احیا نشد ، برنگشت . 

همینجور گریه میکرد و می گفت .

و ما هم برای بار چندم توی دلمون خالی شد که : بی پدربزرگ شدیم.

راستی پدرم قبلنا مربی هلال احمر بود .

همسرم زنگ زد و به همه تسلیت گفت و ازم خواست خودمو اذیت نکنم .

و من بعد از تسلیتش بیشتر باور کردم کسی رو از دست دادم که حضورش و وجودش دیگه هرگز تکرار نمیشه . کسی که وجودم به واسطۀ وجودش شکل گرفت .

انگار گر گرفتم و اشک ها ریختم

وقتی یک ساعت بعد کمی خوابیدم توی خوابم همش بی قرار بودم و زار میزدم

و چه قدر تو این چند سال افکار و روحیات من در عالم رؤیا جلوه گر بود

به یاد خوابی که چند ماه پیش برای پدربزرگم دیده بودم افتادم . 





بنفشه ( تربیت نادرست فرزندان و مشکلاتی که در سنین نوجوونی دامن گیر این بچه ها میشه )

لیلا ( سرگذشت دختری به اسم لیلا که ته تغاری خانواده ست و با همه سر جنگ و دشمنی داره و مشکلاتی که به بار میاره )

آبنبات چوبی  (عقدۀ حقارت در کودکی  و نقش اون در ابتلا به سادیسم )

و جاده های پاییزی .که خیلی غمگین بود و پیشنهاد نمیکنم. _

( مازوخیسم  پسری که به استادش علاقمند میشه و این داستان برای دهۀ ۷۰هست )  _ 

همه نوشتۀ غزل سادات پور نسائی ( مدرس دانشگاه ، دانشجوی  دکترای تخصصی  وروانشناس )

غیر از رمان اولی باقی رمان ها بر اساس واقعیت نوشته شدن

فعلا حوصلۀ شروع رمان ندارم ولی بختک و دگردیسی این نویسنده رو هم دانلود کردم


امروز عمم اومده بود خونمون وقتی داخل راهرومون رو که امروز کناره هاشو کاشی کردیم دید گفت : « خوب بید ! » 

و من تصمیم داشتم بیام اینجا بگم عمۀ شما هم هنوز دست از سر برره و اصطلاحاتش برنداشته یا فقط عمۀ من اینجوریه !؟ 

که چند ساعت بعد فهمیدم نویسندۀ پایتخت یا همون نویسندۀ شب های برره و قهوۀ تلخ صبح امروز فوت شده اونم بر اثر سکتۀ قلبی ، اونم تو چه سنی ؟ تو سن پنجاه سالگی و با ظاهری بسیار جوان تر از سن واقعیش 

خدا رحمتش کنه.

برنامۀ زنده ای هم امروز تلفنی با سیروس مقدم مصاحبه کرد . مشخص بود هنوز تحت تاثیر و شوکه ست ؛ خصوصا که دیشبم به همراه محسن تنابنده و  بهرام افشاری با خشایارالوند مراوده و ملاقات داشته و چند اپیزود نوشته شده رو از خشایار الوند گرفته و قرار بوده امروز صبح دوباره همدیگه رو ببینن تا راجب فیلمنامه و مسائل دیگه با هم صحبت کنن .

سیروس مقدم همچنین گفت که آقای الوند خیلی سرحال و خوشحال بوده دیشب و کلی خندیدن و موقع خداحافظی هم آقای الوند گفته خب من برم فوتبال رئال و بارسا رو ببینم!

آقای مقدم همش افعالی که راجب خشایار الوند میگفت رو به زمان حال میگفت و این خیلی تو چشم بود . اون آخرا دیگه سعی کرد به زبان گذشته استفاده کنه ولی مشخص بود که دلش رضا نیست به این کار مشخص بود  نمیخواست یا شایدم نمیتونست این کارو بکنه و واقعیت هنوز اونقدر براش ملموس نشده بود که به این زودی و به این سادگی باهاش وفق بخوره

دیگه چی بنویسم که همین رخدادم ممکنه حکمتی داشته باشه .

نویسندۀ محبوب کشورمون امروز صبح با دنیا وداع کرد

انشالله به حق همین لبخند هایی هم که طی این چند سال روی لبامون آورد خداوند اون دنیا دلش رو شاد کنه و قرین رحمتش قرار بده

خدایش بیامرزد



تا تلاقی خطوط موازی نوشتۀ زکیه اکبری

آسمان آذر نوشتۀ زکیه اکبری

شهد گس از نیلوفر قائمی فر (نویسندۀ روانشناس)

چشمها از نیلوفر قائمی فر

تب داغ گناه(جلد یک و دو)  از نیلوفر قائمی فر

زخم پاییز از معصومه آبی

سایۀ هیچ کس از طیبه سوری (نویسندۀ خنده های قشنگ)

و .


کلا چند تا قانون در زمینه رمان و کتاب دارم اونم اینکه :

۱. دوست ندارم رمانی که میخونم در مورد مواد مخدر و قاچاق یا مسائل مشابه باشه !! علی الخصوص اینکه اول شخص رمانم بخواد خطا کار یا حتی توبه کننده این جور کارا باشه و عاشق [پلیس] هم بشه . که در این صورت نباید از داستان توقع پایانی معقول داشت.

۲.دلم نمیخواد دوستای شخصیت داستان از یک یا حداکثر دو نفر بیشتر باشه . اینجوری احساس میکنم احتمال اینکه رمان دچار مسائل زائد بشه زیاد میشه 

۳.از رمان پلیسی بدم میاد . اصولااصولا از حضور افراد نظامی تو رمان خوشم نمیاد . کاری هم به شخصیت شخص نظامی مورد نظر ندارم و دلیلشم شاید این باشه که بحث افراد نظامی واسه من یه بحث جدیه و نمیتونم زیاد با این جور رمانا ارتباط برقرار کنم و  از  درک منطقیشون بر بیام 

۴.از رمانی که بیش از حد به فساد و رسوایی بپردازه علاقه ای ندارم . از وجود افراد خیلی خشک و سرد توی رمان هم لذتی نمی برم . لجبازی بی مورد و بعضی کله شقی ها هم دیگه برام جذابیتی نداره . علی الخصوص اگه نامعقول و بی جا هم باشه

۵.از خوندن مسائل کلیشه ای و تکراری بیزارم . چرا باید وقتمو روی رمانی با موضوعی تکراری بذارم که قبلا بهش پرداخته شده یا حدس انتهای رمان اصلا کار سختی نیست؟٬٬هیچ هیجانی هم  وجود نداره٬٬

۶. ادامه دارد .


سلام 

امشب میخوام براتون مطلبی به اشتراک بذارم که خودم مدت ها دنبالش بودم و بالاخره وقتی به هدفم رسیدم که به گروهی دعوت شدم به اسم : دانشگاه روانشناسی ایران 

به این ترتیب بود که با پنج تا وویس روبرو شدم که برام جالب بود

و جالب تر این بود که گوینده و محقق متن ، از روانشناسان خبره داخل گروه بودن که از وویس هاشون بیشتر از وویس دیگر روانشناس ها راضی بودم 

اسم ایشون رو میتونید از روی اسم وویس هم ببینید

ایشون آقای نوربخش هستن

آدرس کانال ایجاد شده :

@ezdevaje_goruhekhuni

امیدوارم لذت ببرید



(این پستو در حالی می نویسم که فردا ظهر امتحان میانترم دارم و صفحه ۴ کتابم و در کمال تعجب تازه متوجه پست مورد نظر شدم )

میگن حسادت تو دخترا جوریه که اگه از شخصی از جنس مخالف بدشون بیاد و ببینن کس دیگه از هم جنساشون به اون شخص جنس مخالف علاقه داره ناخودآگاه به اون شخص علاقمند میشن و دقیقا واسه همینه که میگن هیچوقت غیرت یک‌ مرد و حسادت یک خانم رو تحریک نکنید _ هر چند به شوخی  _

من خودم  احساس میکنم موقع به وجود اومدن این حسّ ناخواسته _ میگم ناخواسته چون چندان هم ا رادی نیست _ حتی ممکنه منطق هم کار نکنه و رگه هایی از خشم و ناراحتی رو در جنس ظریف داستان شاهد باشیم  ؛ حالا چه دقیقا همون زمان بروز کنه و چه بعد از اون زمان !

 بله احساسات و حس دوست داشته شدن بدون رقیب  ، از طرف خانم ها جزو أهمّ های زندگی هستن ؛ حتی اگه خودشون منکر این قضیه بشن . 

که فروغ فرخزاد در این زمینه شعری داره که میگه :

. « شاید این را شنیده ای که ن 


در دل ” آری و ” نه  به لب دارند . »

 


راستش یه گروه درسی دارم قرار شد چند نفر از همکلاسی های خانممو اونجا دعوت کنم ولی چون گوشیمو همراه خودم‌ نبرده بودم مجبور شدم بهشون که حدود چهار یا پنج نفر بودن شمارمو بدم که یادداشت کنن و از اونجا که شماره رندی دارم طوری شده بود که یکی از همکلاسیام که شاهد جریان بود  وشماره مو داشت به شوخی بهم بگه  که : من که شماره تو حفظ کردم! اصلا شمارتو بزن همینجا رو برد انقد به زحمت نیفتی:))

خلاصه اون روز تا نزدیک عصر خبری نشد و عصرم بخاطر  خستگی امتحان خوابیدم و شب حدود ساعت نه و نیم  مامانم بیدارم کرد و اون موقع بود که متوجه شدم دو تا تماس بی پاسخ از دو شماره ایرانسل دارم و احتمال دادم همکلاسی هام باشن پس بهشون به ترتیبی که زنگ زده بودن زنگ زدم و با برداشتن اول ین تماس از طرف اولین مشترک‌ مورد نظر ، تقریبا جا خوردم !

اون یه پسر بود ولی با این وجود مکالمه رو ادامه دادم و با این احتمال که شاید برادر همکلاسیم گوشی رو جواب داده پرسیدم :شما با این شماره تماس گرفتین؟ جواب داد که نه خیر منم عذرخواهی کردم و خداحافظی .

ولی تقریبا بعد چند دقیقه پیام داد : شما؟

و جواب ندادم

ولی فردا صبحش دوباره پیام داده بود و شکلک فرستاده بود

طی یه جریانی به همسرم که اطلاع دادم  جدی شد و گفت : «حانیه با تلگرام اومدنت مسئله ای ندارم اما با ادمین گروه مختلط بودنت مشکل دارم ! » و من تعجب کردم از اینکه فکر می کرد گروه تلگرامم مختلطه:)

گفتم گروهمون که مختلط نیست ولی اون گفت نباشه ؛ بعدا دعوت میکنن مختلط میشه!درسته .همسرم معتقد بود شماره م از طریق یکی از هم گروهیام به طور اتفاقی یا عمدی دست یه پسر افتاده و من ابدا عکس شخصی و خصوصی نباید به عنوان آواتار بذارم و در آخر این من بودم که با این جمله م به صحبتمون در ا ین مورد پایان دادم که: «هیچ کار خاصی جز مزاحمت نمیتونه انجام بده» 

حق با همسرم بود و باید در هر صورت تو این موارد ملاحظه کرد 

و من نباید به شماره ناشناسی که روی گوشیم افتاده بود _ هر چند به نیت  انتقال اخبار درسی و جزئیات امتحان _  زنگ میزدم و باید منتظر تماس دوباره میموندم

طی یک مطلبی ، در آینده راجب مشکلی که برای یکی از دوستای متأهلم که منجر به پخش شدن عکسش و مشکلات بعد از اون شده بود توضیح خواهم داد





بهم گفته بود اگه جای تو بودم [ و با شرایط تو ] درسمومیذاشتم کنار . چیه این درس ؟ 

من اون زمان گفتم نمیتونم و هنوزم میگم

اما اون تغییر کرده و از درسش به جایگاهی رسیده و بخاطر جایگاهش حاضر نیست ازدواج کنه ، فخر میفروشه و با خشونت میگه «به هیچکس احتیاج ندارم»

آدما چه زود تغییر میکنن.


به چه بدبختی میانترم دادم

محدوده امتحان ، فقط  دو فصل بود ولی با اون روحیاتی که من  این چند روز داشتم حتی به نرفتن سر جلسه هم فکر کرده بودم .

از دو روز قبل که کتابم بدستم رسید برنامه ریزی کرده بودم ولی دریغ از یه ذره رغبت !

حتی شب امتحانم که از ساعت هشت شروع کردم به روخوانی کتاب ، بازم یه حس بی میلی شدید درونم وول میخورد و جالبه که ذره ای هم استرس نداشتم  ! ( احساسمو بخوام دقیق تر توضیح بدم ، مثل کسی بودم که طی عواطف مبهمی ، دیگه هیچی خوشحالش نمیکنه!  )

حتی تو مراسم [ پارتی مانندِ :| ] عقیقه و تولد پسر داییمم شرکت نکردم و نشستم تو خونه

با این وجود با بی‌خیالی تمام فیلم دیدم و در حالی که کمتر از ۱۵ صفحه درس خونده بودم روی کتاب خوابیدم و پنج و نیم بیدار شدم و دوباره خوابم برد و نهایتا ساعت شش صبح بیدار شدم و تا ده که امتحان بود خوندم  و از کلاس هشت صبحمم گذشتم

حتی مسیرم تا دانشگاهو پیاده رفتم و اصلا برام مهم نبود جزوه ای به اون بزرگی تو دستمه و ممکنه کسی منو بشناسه!

قسمت خوب ماجرا این بود که نمره کامل شدم


سلام

یهو یاد این افتادم که تا حالا دو نفر بهم گفتن شبیه شراره رخام هستم . از اون دو نفر ، یکیشون دختر عمومه که داداشم  یه زمانی بیشترین شباهت ظاهریو بین من و این دختر عموم قائل بود ؛ تا حدی که گاهی منو « مهلا » هم صدا میزد ! :|

و دومین نفر ، اون کسی بود که همین تابستون گذشته با مامانم تو بیمارستان هم اتاقی شده بود . به محض نشون دادن یه عکس از همسرم و خودم ، گفت شبیه این بازیگره ای . امم اسمشو یادم نیست!

منم سریع گفتم : شراره رخام ؟!

گفت آره [ :)) ]

ولی در مورد این شباهت ، هر دو نفر فقط به یه مشخصه یه خصوص اشاره کردن .

در مورد متین ستوده اما ،

به نقل از همسرم ، خانواده داشتن دور هم فیلم میدیدن ، مادر همسرم یهو برمیگرده و رو به همه می‌پرسه : اگه گفتین از بین ما کی شبیه این دختره ست؟!

و برادر بزرگ همسرم تو جواب میگه : « حانیه » !

و جالب تر اینکه : همسرمم تایید می‌کنه :))

منکه خودم نظری ندارم ولی به نظر شما از بین این دو نفر من به کدوم یکیشون شبیه هستم ؟!

ضمن اینکه افراد دیگه ای هم بودن که به صورت لحظه ای شبیهشون بودم ؛ مثل یک بازیگر خارجی به گفته برادرم امیرعلی :)


سال ها بعد .

کسی که چندان غریبه نیست

بهم میگه : 

« خوش به حالت چقدر همسرت دوستت داره » !

و من لبخند میزنم

خیره میشم به چشماش و در حالی که به فکر فرو میرم جواب میدم :

« می‌دونی بخاطر این دلبستگی عمیق 

قید چه چیز هایی رو زدم.؟ »

.

.

زنها خیلی عجیبن.

هم از وابسته بودن رنج می برن هم از مستقل بودن!

هم نمیخوان مورد ظلم قرار بگیرن ، 

هم از مظلوم بودن لذت میبرن .

اما هر چی باشن نمیتونن انقد ظالم بشن که در مقابل خواسته های شاید از نظرشون نادرست ،

بخاطر احساساتشونم که شده کنار نکشن .

زن برای مادر شدن خلق شده .  از اینکه احساس کنه حقش پایمال شده دلش میگیره ؛ اما قلبا نمیتونه دل کس دیگه رو بخاطر رسیدن به چیزایی که میخواد ، بشکنه . 

به طور کلی زن در هاله ای از ابهامه . هیچوقت حتی خودشم نمیتونه _ اون طور که باید _ خودشوبشناسه




فکر کنم بعد این مدت اول‌ بایدسلام کنم.

سلام.

دیروز فاطیما رو بعد از چند هفته دیدم

بهتون نگفته بودم که مدت هاست ازمون دور شده و‌ دیگهخونه شون تو این شهر نیست.

اصلا شاید بخاطر نبود کسی مثل فاطیماست که اینجوری خودمومریض و حساس کردم

حدود یک هفته بود شنیده بودم فاطیما بارداره ؛ از وقتی شنیده بودم احساس خاصی داشتم؛ولی با این وجود دلم میخواست زودتر ببینمش و بهش تبریک بگم و حتی یک بار به خوابم اومد.دفعه قبل هفته اول محرم بود که دیده بودمش،که قرار گذاشتیم و بعد از مدتها تنهایی بیرون رفتم.منظورم کوچه پس کوچه های نزدیک خونمون که منتهی میشدن به مسجدی که فاطیما  اونجا باهام قرارگذاشته بود . دلیل قرارمون هم پیغامی بود که بهش داده بودم . گفته بودم بهش بگید مریض شدم . احوالی ازم نمپرسهگوشیش خرابه ولی ارتباطم نمیگیره بگید مشکل معده پیدا کردم  بلکم دلش به رحم بیاد و شاید دیگه نتونه منو ببینه  .  این حرفارو شاید ناخودآگاه و در قالبی شبیه وصیت انتقال داده بودم و انقدر صریح گفته بودم که درهمون لحظه شاهد عکس العمل زن کناری خواهر شوهر فاطیما شده بودم و صدایی از سر تعجب که مخاطبم از خودش در آورد! اما عین خیالمم‌نبود و ظاهرا همین طرز انتقال ، باعث شد خبر زودتر به گوش فاطیما برسه ؛طوری که  شب بعدش مامان فاطیما به خونمون زنگ زد و گفت پیغامو گرفته و من الان میتونم با زنگ زدن به شماره مامان فاطیما،باهاش ارتباط برقرار کنم؛چون مامان فاطیما گوشیشو تو خونه فاطیما جا گذاشته بود!

اون شب محرم ، من بعد دو ماه و چند روز فاطیما رو دیدم ؛البته کوتاه.

آخرین دیدار مون قبل از اون،به روز کنکور برمیگشت که با فاطیما از حوزه امتحانی به خونه مامانش رفتیم و ناهار اونجا بودیم و اونجا بود که من برای اولین بار پدربزرگ مادری فاطیمارو دیدم و باهاش احوالپرسی کردم.پیرمرد سرحال و سالمی به نظر می اومد.

پیرمردی که دیروز خبر فوتش رو شنیدم.

و همین علت دیدار دوباره م با فاطیما بود

برای تشییع جنازه نرفتم؛ولی از مامانم احوال فاطیمارو جویا شدم.گفت زیاد گریه نمیکرد.نمیذاشتن گریه کنه.و من با خودم میگفتم احتمالا بخاطر بچه تو شکمشه!

مراسم زنونه بعد از ساعت دوی ظهر بود.با مامانم اینا راهی شدم . وقتی به اونجا رسیدیم فاطیما رو دیدم که دور سفره پارچه ای سبز رنگ،میون عذادارای درجه اول نشسته بود.متوجه اومدن من نشد و من جایی نشستم که بتونم ببینمش و اگه لازم شد هواشو داشته باشم؛جایی نزدیک دو‌متریش!

و تا آخر مراسم هم منو ندید ؛ اما چرا خودمو نشونش ندادم؟چون خاطره بدی از دیدنش تو لباس عزا داشتم.وقتی مادربزرگ پدریش رفت_عمه م_

وقتی منو دید در بیچاره ترین و رقت انگیز حالت ممکن بود!

سریع به سمتم اومد و اسممو زار زد و بغلم کرد و های های گریه کرد.هنوز صداش تو گوشمه که می‌گفت:«حانیه بیبیمو ندیدم!!»

«نذاشتن برای آخرین بار ببینمش»!و اون روز برای اولین بار بغلش کرده بودم و حتی می فشردمش؛بدون اینکه هراسی داشته باشم.

وقتی روضه به جای غمناک تری رسید ، صدای جیغ حاصل از عزاداری به گوشم رسید،صدایی که خیلی آشنا بود و بی شک مال فاطیما بود.دیگه صدای ناله شو میشناختم.وقتی بلندش کردن ببرنش تو هوای تازه و بیرون ، مقاومت میکرد.دیگه نتونستم بشینم و نگاه کنم.بلند شدم کمکش کنم.وقتی گرفتمش چادرش روی صورتش افتاده بود و داشت گریه میکرد.میدونستم اصلا متوجه من نمیشه.وقتی دستمو بردم جلو تا بگیرمش نزدیک بود با صورت بیفته روی زمین!  و مشخص بود اصلا تو حال خودش نیست.به هر زحمتی بود به بیرون هدایتش کردیم ولی مگه ساکت میشد؟ترجیح دادم پشت سرش وایستم و گریه و زاریشو بشنوم و کاری نکنم تا اینکه بشینم روبروش و بغلش کنم یا باهاش گریه کنم! که میدونستم جیغ ها خواهد کشید!

درست مثل بادیگارد ها.که یقینا منم اگه در اون شرایط بودم تنهام نمیذاشت و بی شک مثل خواهر بزرگترم بغلم میکرد و مشت و مالم میداد!

نشست و نگاهش به زن روبروش افتاد.زنی که نمیشناختمش ولی برای فاطیما آشنا بود.همدیگه رو بغل کردن و فاطیما گریه و زاریشو از سر گرفت.زار میزد و میگفت مامانم دیگه بابا نداره و اسم اون زن رو تکرار میکرد.دختر عمه م بغلش کرد و گفت:«فاطمه!عمه!از صبح گریه می‌کنی!ساکت باش!»

اما فاطیما ول کن نبود.

قلبم از هیجان سرکوب شدم به تپش افتاده بود 

در همون حین بچه ها اومدن و تو نزدیکیمون وایستادن و فاطیما رو دید میزدن چون براشون جلب توجه شده بود.نوه عموم_هما_ هم تو اون جمع بود و به محض دیدن من با خنده اسممو صدا زد! ناخودآگاه بهش اخم کردم و علامت هیسو نشونش دادم و به بچه ها هم علامت دادم برن و بعد از اون پشت سر فاطیما که هنوز گریه  میکرد نشستم و با هر بار بالارفتن صداش ناخن هامو تو پهلوش فشار میدادم و پشتشو نوازش میکردم.که بدونه تنها نیست.بعد چند دقیقه بالاخره آروم برگشت تا ببینه پشت سریش کیه و تا منو دید چهره ش درهم رفت برای با صدای بلند گریه کردن و صدا زدن اسمم!که من پیشقدم شدم و به معنای تهدید ، با اخمی کمرنگ علامت هیس نشونش دادم و اونم فقط اومد بغلم و گریه کرد.سعی کردم ساکتش کنم تا بیشتر از اون خودشو اذیت نکنه.اما اون کار خودشو میکرد!

وقتی می‌خواستیم بشونیمش کنار دیوار که تکیه کنه می‌گفت نمیتونم.نمیتونست روی پاش بایسته حتی.وقتی به دیوار تکیه زد آروم گفتم اگه گربه کنی به شوهرت زنگ میزنم بیاد!و اون سریع به دم در حسینیه نگاه کرد که ببینه همسرش اونجا هست یا نه.

مرحوم پدربزرگش ، عموی همسرش بود و مطمئنا همسرش هم دست کمی از یک عزادار واقعی نداشت.

باهم حرف زدیم.میگفت مامانم دیگه کسیو نداره.میگفتم پس تو چی هستی!می‌گفت من چیکار میتونم برای مامانم بکنم ؟؟ اون دیگه به هوای کی بیاد اینجا ؟

گریه میکرد و حتی آب نمیخورد

وقتی اون یکی دختر عمم اومد بهش بگه دیگه گریه نکنه با اشاره  و پانتومیم ازش پرسیدم :«نی نی داره؟» که نفهمید و گفتم:«حامله س ؟» که جواب «نه» داد و من بلند تر گفتم «من شنیدم که هست» و اون خندید و گفت«من نمی‌دونم!اگه هستم من نمی‌دونم!» و من سر فاطیما رو بوسیدم و گفتم:«عزیزم که نیستی.!»

همون لحظه فاطیما که پشت سرش به من بود گفت:«نوه شو ندید و رفت.» با تعجب پرسیدم:«پس هستی؟!!»گفت:«نه»

بعد از حدود بیست دقیقه مراسم تموم شد و فاطیما می لرزید از ضعف.آخرش یه خانم پیری اومد و کلی نصیحتش کرد و همه گفتن هنوز بچه ست و اینجوری داره بی تابی میکنه.برام جالب بود که از نظر یه زن قدیمی فاطیما با ۲۱سال سن و دو سال و نیم استقلال بعد از عروسی ، بچه بود.چون فاطیما بارها از گفته های مردم پیشم گلایه کرده بود که صریح یا غیر مستقیم ، به بچه دار نشدنش بعد اون همه مدت(!) شک کرده بودن و فاطیما لجباز تر از این حرفا بود که حتی به حرف مادر شوهرش گوش بده!و  تو جوابش با سرتقی می‌گفت که میخواد درس بخونه!و منظورش همون کنکوری بود که داد و از نظر من نتیجه ش خیلی خوب بود و میتونست دولتی انتخاب کنه ولی نکرد.

داخل حسینیه رفتم تا به مادر فاطیما که تا اون موقع ندیده بودمش تسلیت بگم.مشخص بود خودداری میکنه.به دخترعمه م که کنارش نشسته بود اشاره  و م کردم و پرسیدم:«بیام جلو؟.براش بد نیست؟» و با اطمینانی که بهم داد به سمتش رفتم و با اشک تسلیت گفتم و روبوسی کردم.چهره ش قرمز تیره و تنش داغ و پر حرارت بود.که مشخص میکرد فشارش بسیار بالاست و این از ویژگی های افراد صبوری مثل اون بود.

از حسینیه بیرون رفتم و همپای فاطیما شدم.اون موقع بود که چشمم به کفشای اسپورت و جدید فاطیما افتاد.

تو راه قبرستون وقتی پیاده میرفتیم ، یه طور غلیظی به فاطیما گفتم:«جوشی بدی هستی!!»

و وقتی بعد از چند دقیقه وقفه دوباره بهش رسیدم ازم پرسید:«کفشام خوبه؟. پسرونه نیست؟»

و من با این سوالش یقین کردم که خودشه ! 

پس دوباره به کفشاش نگاه کردم و گفتم:«نه خوبه»و با خنده اضافه کردم:«شبیه کفش شاخاس!پس بهت میاد»! و اون خندید .

وقتی سر خاک بودیم ، متوجه فاطیما شدم که طوری که انگار با خودش حرف میزد و بلند میشد هذیون می‌گفت:«زخماش درد میکنه»که فکر کنم فقط من متوجهش شد و دوباره سمت خاک پدربزرگش رفت.تو حسینیه هم داد میزد که:«سالم بود و رفت!»

وقتی دورشو زد برگشت و گفت:«اون روز تولدش بود»گفتم:«جدا؟»گفت آره. گفتم چندم؟جواب داد :«بیستم»و بیستم امروز بود . یعنی هذیون میگفت؟ پدر بزرگش یه روز قبل از روز تولدش رفته بود!

نزدیکای رفتن ما رسیده بود و بابام اومده بود دنبالمون.

اومدم سمت فاطیما دیدم یکی سفت بغلش کرده و داره گریه میکنه.یکی که در مقابل جدا کردنش از فاطیمایی که زار میزد مقاومت میکرد.سعی کردم منم آروم به جدا کردنشون کمک کنم.از روی ناخن هایش میشد فهمید تازه لاک هاشو پاک کرده و هنوز اثرش مونده بود.وقتی بالاخره جدا شدن و چهره شو دیدم اول اصلا نشناختم ولی وقتی نیم نگاهی بهم انداخت تا اونم ببینه من کی ام ، شناختمش.داشت گریه میکرد و دوباره نگاهشو به فاطیما داد و خیلی سریع دوباره به من نگاه کرد.اون لحظه بود که شناختم.بغلش کردم و گریه کرد.با دست چپم ساعد فاطیما رو فشار میدادم که هوای اونم داشته باشم.وقتی از بغلم جدا شد به فاطیما اشاره کردم که بی تابی میکرد و می‌گفت :«دو روز پیش دستاشو گرفتم و فشار دادم.دستاشو از دستم کشید»

میخواستم تو جوابش بگم شاید نمیخواسته بهش تا این حد دل ببندی ولی نگفتم

بعد اینکه آروم شد رو به محدثه گفتم:«خوبی محدثه؟»تشکر کرد و اونم حالمو پرسید.مامانم از پشت صدام میزد و فاطیما هنوز با صدا گریه میکرد و دختر عمم به بهانه اینکه نامحرم اینجاست سعی میکرد ساکتش کنه.داداشم صدام زد و همون‌طور که داشتم فاطیمارو که تو بغلم بود ساکت میکردم گفتم تو برو منم میام الان.دلم نمیخواست فاطیمارو ترک کنم و چاره ای هم نبود.ظاهرا اونم نمیخواست چون خداحافظی نمی‌کرد

آخرش برگشت بهم گفت:«تو برو»

بهش گفتم من میرم ولی گریه نکن خب؟

و بعد از اون به محدثه ، دوست مشترکمون سپردمش و خداحافظی کردم.

وقتی برگشتم خونه سردرد بودم !



حتی فکرشم نمیکرد یه روز یکی مثه من یک ساعته شو فعال کنه و چند نفری ازش استفاده کنن و بعبارتی روسِشو بکشن!


پی نوشت :

این جور بسته ها واسه من که سعی میکنم کمتر نت بیام بهترین گزینه هستن

دارم سعی میکنم  در سایه سلامتیم از زندگی لذت ببرم


همین الان بگم.

 از روی تخت بخش اورژانس بیمارستان آپدیت میکنم .

و بوی الکل و ملحقات پزشکی میزنه زیر بینیم و دل منی که لب به صبحانه نزدمو زیر و رو می‌کنه

امروز صبح مامانم احساسات مختلفی رو تجربه کرد

احساساتی از قبیل سرگیجۀ شدید طوری که بدون کمک حتی نمی تونست بشینه ، حالت تهوع و است*فراغ ، 

الان روی تخت خوابیده و منم کنار پاهاش روی تخت نشستم

حتی بابام اینا هم نیستن . رفتن خونه دفترچه مامانمو بیارن

چیزی که خیلی روی اعصابه صدای خنده و بحث کادر پرستاری اعم از زن و مرده اونم سر مسائل پیش افتاده ای که واقعا سرزنش آمیزه! و واقعا از پرستار وظیفه شناس جامعه انتظار انقدر سبکی نمیره

گاها تو همین یه ساعت به سرم زد برم تذکر چشم تو چشم و حتی از همینجا زبانی بدم شاید در جا آب شن ولی منصرف شدم.

واقعا کاش یه روز به درجه ای از کمال برسیم که دیگه هیچکس نیاز به هیچ گوشزدی نداشته باشه

و سوالی که برام حین شنیدن این گفت و گوی سطح پایین پیش  اومد این بود که :  واقعا برادر همسرم اینجا چی میکشه؟ 


چند روزی بود افتادگی برگای گیاه آلوورامون بد جور تو ذوق میزد و خانواده ازم میخواستن اون دو تا برگ افتاده شو جدا کنم  تا اینکه امروز خانواده رفته بودن شونزده بدر  ( :/ ) و منم برگارو چیدم و درحالی که تو لپتاپ سریال میدیدم شروع کردم به درست کردن شربت آلوورا  . از پوست کندن لبه های خار دار آلوورا و قطعه قطعه کردنش و  جدا کردن گوشتش و خوابوندنش تو آب و ریز ریز کوچیک کردنش نیم ساعت یا بیشتر طول کشید و بالاخره سراغ قابلمه رفتم و دیدم یکی از قابلمه ها بوی کله پارچۀ دیروز ظهرو میده و دلم بد شد و کلا قید قابلمه های دیگه رو هم زدم و توی ماهیتابه آب جوش ریختم و آلووراها و گلابو بهش اضافه کردم . وقتی میخواستم شکر بهش اضافه کنم دیدم دم دست نیست و این شد که منصرف شدم و  زیر گازو رو خاموش کردم و با خودم گفتم فقط یه شکره دیگه مامان اینا که برگشتن همون موقع میریزم.

یه ساعت بعد مامان بابا اومده بودن و من رفتم سراغ آلوورا ها که دیدم روش یه لایۀ چربی ضعیفی نشسته و بدجور خورد تو ذوقم که نفهمیدم ایراد از ماهیتابه بوده یا ظرفی که مامانم شربتارو توش خالی کرده بوده و گذاشته بودتش روی میز.

بهرحال با خودم گفتم با ملاقه آب روشو برمیدارم فوقش و کسی هم متوجه نمیشه . با این خیالات ماهیتابه رو دوباره گذاشتم روی گاز و گازو روشن کردم . ملاقه پلاستیکیمونم برداشتم و کذاشتم توی ماهیتابه و گهگاه باهاش هم میزدم تا شکر توی آب حل بشه . تو این گیر و دار بود که فهمیدم ملاقه بوی طبیعی خودشو نمیده و بویی که ازش متساعد میشه ناشی از همون غذای لذیذ دیروز ظهره :/


« قطع به : دیشب »

دیشب به دلیل اینکه از کله پاچه و ضمائم و علی الخصوص بوی بدش بیزارم تا ساعت هشت که بابام یهو خبر داد قرار شده مراسم قرآن خونه ما باشه و خودشونم همون موقعا اومده بودن خونه و از قبل اطلاع نداده بودن اژ شستن ظرفا شونه خالی کرده بودم و در واقع پیچونده بودم که البته وقتی اقدام به این کار کردم  [. ] م اومد مثلا کمکم کنه تا زودتر تموم بشه و من هرچی اصرار کردم اون با یک دندگی قبول نکرد و هرجور بود ظرفارو شست و هرچی هم که من گفتم [ . ] نکنین بذارین خودم بشورم و الان این پسرخاله بابا که اومد تو باخودش چه فکری راجبم می‌کنه وقتی ببینه ما پشت سینکیم چه فکرایی راجبمون میکنه  هم  بهخرجش نرفت که نرفت . تا جایی که وقتی اون همه مقاومت ازش دیدم از روی کلافگی چیزی گفتم مبنی بر اینکه لجبازی تو خون  ماست ( مجبورم کرد خب :| )

بگذریم .

خلاصه ظرفا گربه شور شد و امشب شد آنچه گفته شد و بهتر بود نمیشد . آلووراها هم حروم شد و همون لحظه گازو خاموش کردم :|


تو پنج درصد باقی مونده شارژ گوشی میزنمش به شارژ در حالی که چند دقیقه قبل اینترنت گرفتم ، نقطه اتصالو روشن کردم ، چیزی تو گوگل سرچ زدم و تو سایت آپارات کلیپ آموزشی نگاه میکنم و بعد اعتراضم دارم که چرا شارژ گوشی از ۲٪ بیشتر نمیشه:/

.

.

.


چند روزی بود افتادگی برگای گیاه آلوورامون بد جور تو ذوق میزد و خانواده ازم میخواستن اون دو تا برگ افتاده شو جدا کنم  تا اینکه امروز خانواده رفته بودن شونزده بدر  ( :/ ) و منم برگارو چیدم و درحالی که تو لپتاپ سریال میدیدم شروع کردم به درست کردن شربت آلوورا  . از پوست کندن لبه های خار دار آلوورا و قطعه قطعه کردنش و  جدا کردن گوشتش و خوابوندنش تو آب و ریز ریز کوچیک کردنش نیم ساعت یا بیشتر طول کشید و بالاخره سراغ قابلمه رفتم و دیدم یکی از قابلمه ها بوی کله پارچۀ دیروز ظهرو میده و دلم بد شد و کلا قید قابلمه های دیگه رو هم زدم و توی ماهیتابه آب جوش ریختم و آلووراها و گلابو بهش اضافه کردم . وقتی میخواستم شکر بهش اضافه کنم دیدم دم دست نیست و این شد که منصرف شدم و  زیر گازو خاموش کردم و با خودم گفتم فقط یه شکره دیگه مامان اینا که برگشتن همون موقع میریزم.

یه ساعت بعد مامان بابا اومده بودن و من رفتم سراغ آلوورا ها که دیدم روش یه لایۀ چربی ضعیفی نشسته و بدجور خورد تو ذوقم که نفهمیدم ایراد از ماهیتابه بوده یا ظرفی که مامانم شربتارو توش خالی کرده بوده و گذاشته بودتش روی میز.

بهرحال با خودم گفتم با ملاقه آب روشو برمیدارم فوقش و کسی هم متوجه نمیشه . با این خیالات ماهیتابه رو دوباره گذاشتم روی گاز و گازو روشن کردم . ملاقه پلاستیکیمونم برداشتم و گذاشتم توی ماهیتابه و گهگاه باهاش هم میزدم تا شکر توی آب حل بشه . تو این گیر و دار بود که تصادفا فهمیدم ملاقه بوی طبیعی خودشو نمیده و بویی که ازش متساعد میشه ناشی از همون غذای لذیذ دیروز ظهره :/


« قطع به : دیشب »

دیشب به دلیل اینکه از کله پاچه و ضمائم و علی الخصوص بوی بدش بیزارم تا ساعت هشت شب که بابام یهو خبر داد قرار شده بدون برنامه مراسم قرآن خونه ما باشه و خودش و مامانمم همون موقعا اومده بودن خونه و از قبل اطلاع نداده بودن ، از شستن ظرفا شونه خالی کرده بودم و پیچونده بودم که البته وقتی اقدام به این کار کردم  [. ] م که همزمان با بابام اینا ا ومده بود خونمون اومدمثلا کمکم کنه تا زودتر تموم بشه و من هرچی اصرار کردم که اینا چیزی نیست و خودم می‌شورم و اینا ولی اون با یکدندگی غیر منطقی  قبول  نکردو سر آخر هرجور بود ظرفارو تایدی کرد  و منم آب کشیدم  و هرچی هم که من گفتم [ .  ! ] نکنین بذارین خودم بشورم و الان این پسرخاله بابا که اومد تو وقتی ببینه ما پشت سینکیم چه فکرایی راجبمون میکنه  هم  به خرجش نرفت که نرفت . منم که از اون همه مقاومت کلافه شده بودم بالاخره یه چی زی گفتم مبنی بر اینکه لجبازی تو خونشه ( مجبورم کرد خب :| )

بگذریم .

خلاصه ظرفا گربه شور شد و عصرم شد آنچه گفته شد و بهتر بود نمیشد . آلووراها هم حروم شد و همون لحظه گازو خاموش کردم . الان باید تو سطل زباله باش ه :|



سلام

دقایقی پیش متوجه شدم تلگرامم دیگه روی گوشی نیست پس تو پوشه نرم افزارا  دنبالش گشتم و با تعجب دیدم که نیست . بازارو باز کردم دیدم تو نصب شده هامم نیست و بعد از اون انتخابم پوشۀ بروز رسانی بازار بود . نرم افزار تلگرامم اونجا بود ولی وقتی برای بروزرسانی روش کلیک کردم با دیدن هشدار روی گوشی ابروهام بالا پرید : این برنامه توسط فناوری اطلاعات [ و نه ارتباطات !!] مسدود شده است ! 

از جمله راه حلایی هم که کاربرا جهت مقابله با حذف بدون  اطلاع این برنامه ارائه داده بودن  این بود که برنامه ای تحت عنوان « لاکی پچر » که مجوز حذف خود به خودی گوشی رو ازش سلب میکنه

« غیر فعال کردن سپر ایمنی گوشی » ،  و آف کردن تنظیمات و دسترسیای گوگل پلی که میشه همون مورد دوم .

و اما با انجام هر کدوم از پیشنهادای بالا که مطمئنا انجامش باعث وارد شدن صدمه به امنیت گوشیمون  میشه . به نظر نمیاد با توجه به حدّت اتفاق  رخ داده  ،این برنامه دیگه شانس رشد داشته باشه . الله أعلم.

پیشنهاد شما چیه ؟ 

برای انجام کارای واجبمون به کدوم برنامه متوسل بشیم!؟


.

.

.

سن هرکس را غمش اندازه گیری می کند .

مصرع اول این بیت چقدر به حرف دل من نزدیکه

از دیشب دلم داره می ترکه ولی نمیتونم با کسی صحبت کنم

انصافا این منم که به یه اشاره تمام مویرگای چشمام قرمز میشه ؟

خدایا این حال بدم کفارۀ کدوم گناهمه؟


امروز این فیلم کره ای رو دیدم به همراه فیلم #شخص درونم و همینطور فیلم #آژانس ازدواج.هر سه هم سینمایی کره ای(البته فیلمی که اسمش تو عنوان اومده محصول مشترک ژاپن و کره بود)

شکارچیان بخشنده از دو فیلم دیگه به مراتب بهتر بود

ولی راستش هیچ کدوم نظرم رو جلب نکرد.

اگه فیلم خوب میشناسید معرفی کنید

البته سعی بشه ایرانی نباشه چون ندوس



ساعت ۳ی عصر روز بعد از عید نیمۀ شعبان بود که یکی از دوستان زنگ زد خونمون و از مامانم خواست بیدارم کنه چون کار واجبی باهام داره . رفتم پای تلفن و دوستم ازم خواست دو ساعت دیگه باهاش جایی برم و اونجا جایی نبود جز بسیج . بهم گفت جشنه و من گفتم این خبرو بذاره توی گروه بقیۀ بچه ها هم ببینن و اون گفت این جشن جشن خاصیه و من میتونم برم چون دارم از طرف اون دعوت میشم! من از این مطلب تعجب کردم ولی چیز خاصی نگفتم . وقتی دید علاقه ای به رفتن ندارم گفت پس زود خبرشو بده عزیز بهم . بعد اینکه این جمله رو گفت ، به عنوان  مقدمه ای برای نه گفتن پرسیدم : گفتین برا ساعت پنجه؟

گفت آره و من گفتم باشه ( به این معنی که باشه خبرشو تا قبل پنج میدم ! ) ولی اون این باشه رو گذاشت از روی موافقت و گفت پس من پنج و ربع با تاکسی میام دنبالت با همدیگه بریم. فهمیدم  منظورمو اشتباه متوجه شده ولی دیگه چیزی نگفتم و خودمو به رفتن مجاب کردم . به همسرمم که پیام دادم قضیه رو گفتم گفت برو هم باید جالب باشه هم با آدمای مختلفی آشنا میشی . این شد که همراه اون دوستم و دوست دیگه مون رفتیم به این مراسم و حسابی هم فیض بردیم و واقعا روحم از دیدن نمایش   بروز و البته طنز  بچه های حوزوی که نکته هایی راجب طب سنتی هم در برداشت شاد شد ! و میتونستم مطمئنی باشم که این شادی ، نقطۀ مشترکی بود در تمام افراد نشسته در اون جمع !

و در نهایت ، بعد از صرف شربت و شیرینی ، شخصی که مجری مراسم بود اعلام کرد که به زودی قراره کلاسای طب سنتی برگزار بشه با محوریت تربیت پزشک های سنتی . راستش چون یکم پیچیده گفت دقیقا جملات و مفهومشونو یادم نیست ولی مضمون کلی حرفاش همین بود و من برداشتم در اون لحظه این بود که چون کلاسا پولی و تخصصی هست در نهایت مدرک شرکت در اون کلاسا هم به فراگیران داده میشه و از روی اعتماد به نفس مجری که نمیدونم کجاییه ، به نظر می رسید مدرک یاد شده اعتبار زیادی داره و گفتن این مطلب باعث شد بلند شم و به عنوان اولین متقاضی برگزاری کلاس ثبت کنم که البته اگه تداخل با امتحانای میانترمم داشته باشه یا باید از امتحان بگذرم یا از شرکت تو این کلاسا که دومی به مراتب سخت تره! :))

خلاصه آخر مراسم رسید و با دوست دومم خانم خسروی منتظر خانم صداقت پور که بهم زنگ زده بود ازم دعوت کرده بود بودیم که من رفتم داخل تا خانم صداقت پورو صدا بزنم که دیدم کسی دم در داره راجب کلاسا از خانم کناری مجری مراسم سوال میکنه . به خانم صداقت پور نگاه کردم و وقتی دیدم عجله ای برای رفتن نداره به سمت مجری مراسم که داشت به حرفای اون خانم گوش میداد چرخیدم و فامیلی رو که فکر میکردم متعلق بهشه به زبون آوردم : خانم باغبان ؟ و دیدم چرخید و نگاه کرد . پرسیدم : فامیلتونو درست گفتم ؟ و اون جواب داد بله . در مورد زمان  دقیق کلاسا و مکان برگزاریش سوال کردم و از مدرس کلاس . گفت مدرسش شاید خودم باشم شاید خانم فلانی و زمان دقیقشم فعلا معلوم نیست و مکانشم یا اینجاست یا جای دیگه . 

و من ادامه دادم : راستش من یه سری اطلاعات راجب طب سنتی و   مزاج شناسی دارم و میتونم مزاج بقیه رو بفهمم ولی در مورد تشخیص مزاج خودم به مشکل خوردم هنوز جمله م تموم نشده بود که در کمال تعجبم ! اون دستمو که گوشیم توش بودو برگردوند و از پشت دستم یه نیشگون گرفت ! با چشمایی گرد شده از این حرکتش فقط یه کلمه گفتم : « چرا؟!! » و اون به جای گفتن دلیل ، با چاشنی طنز جواب داد : « صفرا و سودا داری شدیییید ! » این جمله رو که  طرز بیانش منو به خنده انداختو گفت و با ناز به سمت در خروجی رفت . ! دنبالش رفتم و دوباره پرسیدم : از کجا فهمیدین ؟!  و اون بازم از جواب قصر در رفت و گفت : بیا کلاس تا بهت بگم !! 

با اینکه حس کردم میتونم با دوباره پرسیدن سوالم به جوابی که میخوام برسم ، به جای اصرار بهش گفتم : باشه! من اولین نفری بودم که اسممو به خانم انوری دادم و برای کلاسا میام و الان خودمو تا موقعی که کلاسا برگزار بشه تشنه نگه میدارم که جوابمو بهم بدین !

هرچند بعدا خودم به این نتیجه رسیدم که احتمالا دلیل کار خانم باغبان این بوده که وضعیت خشکی(یک ی از پارامترهای خشکی مزاج)یاطوبت پوست(از پارامت رهای تری مزاج)و  وضعیت وزنی (لاغری تمایل به خشکی و بافت چربی(مزاج سرد و تر) و گوشتی( مزاج گرم و تر)متمایل به تری ) من رو بفهمه ولی اون لحظه خداحافظی کردم و با شوق ، کفشای پوتینی سبز رنگمو پوشیدم و به سمت ماشین خانم خسروی به راه افتادم . 



با مامان و بابام از خونۀ پدر بزرگم برمیگشتیم که نزدیک داروخونۀ دکتر کلاتی گفتم بابا از داروخونه برام دستکش لاتکس میخری ؟ برای نقاشی میخوام.

جلوی داروخونه نگه داشت و یه جفت ازش خریدیم

( و این قضیه مال اون روزی بود که ششمین پست  بعد از این پستو ( غم چو از حد بگذرد . ) ارسال کردم توی وبلاگ و هنوز ته دلم غصه دار بودم و اینکه رفته بودم خونۀ پدربزرگم فقط برای این بود که حال و‌ هوایی عوض کرده باشم )


بعد از خرید دستکش ، میدونو که دور زدیم اول بلوار تربیت جمله ای در وصف خوشحالی اون لحظه م گفتم که باعث شد مامانم حرفی بزنه که عینا چند روزی بود به اون نتیجه رسیده بودم 

خطاب به بابام گفته بودم : « دیدی برام دستکش خریدی خوشحال شدم ؟ »

و عکس العمل مامانم این بود : « پس مثل بچه ها میمونی . با یه شکلاتم خوشحال میشی » و این واقعیتی به ظاهر تلخ بود راجع به من . که حتی اگه هنوز ته دلم غصه دار باشم ، با انجام کار کوچیکی که از برآوردنش لذت میبرم جوری از این رو به اون رو میشم که طرف مقابلم شاید فکر کنه هیچوقت جریان غصۀ چند لحظه قبل واقعی نبوده !

و  نمی‌دونم این خصلت خوبی هست یا نه چرا که شاید همین موضوع باعث بشه بسیاری از مشکلات بدون اینکه حل بشن نصفه رها بشن و اون وقته که کوهی از مشکلات روی هم تلنبار بشه و بالاخره زمانی برسه که برای راحت شدن از این کوله بار ، آدم مجبور به  فریاد بشه ؛

 حتی اگه وسعت این فریاد ، به اندازۀ پُستی کوتاه در این وبلاگ باشه


.

.

.

دسته ای که ه سری تو قوری چای دم میکنم

دسته ای که با هم اتاقیاشون نوبتی چایی های کیسه ایشونو شریک میشن !

و نهایتا دسته ای که چایی های کیسه ایشونو یه جا آویزون میکنن واسه دفۀ بعد :))

فقط خواهشا نگین هیچ کدوم  که باور نمی‌کنیم:))

من خودم اول تو خانوادۀ همسرم و بعد تو خوابگاه چایی خور شدم و چایی هم به قول اون جوکه ، تنها چیزیه که تو خوابگاه همیشه در دسترسه و زود آماده میشه! 


پرده هارا داخل ماشین لباسشویی انداختم . در استفاده از امکانات خانه اختیار تام داشتم . باید برای تمیز کردن محل کارم از خودم مایه می گذاشتم . امیر کوچولو خوابیده بود و این یعنی فرصت خوبی برای سامان دادن به اتاقم داشتم . موظف به تمیز کردن خانه نبودم ؛ اما پرده های اتاق ، به خاطر آلودگی هوا کدر شده بودند و من برای حجم بیشتر ، رو تختی را هم چنگ زدم .

 داخل آشپزخانه شدم و خیلی با احتیاط ماشین لباسشویی را روشن کردم . زمان را تنظیم کردم و همانجا روی صندلی رو به روی ماشین نشستم . نشستم و خاطرات ده روز اخیرم را مرور کردم تا برای هزارمین بار صحت تصمیمم را بررسی کنم .

" اولین بار که دیدمش ، همان شب تصادف نگین بود .  "

با وجود اتفاقات تلخی که دیگر جزئی از زندگی ام محسوب می شدند ، با وجود جای خالی پدر و پیامد ها و اتفاقات بعد از آن ، باز هم دلایل کافی برای زندگی داشتم ؛ کسانی که به من نزدیک بودند ، کمالاتی که درونم حس می کردم و نیاز به شکوفا شدن داشتند . و از همه مهمتر : وجود مادرم .( کسی که وجودم از او شکل گرفت .) *

احساساتی بودم اما همیشه سعی داشتم عواطفم را سرکوب کنم . واگویه می کردم تا قوی تر به نظر برسم . دوستان زیادی نداشتم ؛ اما همان هایی هم که بودند برای من در حکم چیزی شبیه به خواهر بودند و من تنها تر از آن بودم که از خون خود ، خواهری داشته باشم .

پدرم مرد بزرگی بود ؛ اما تنها چیزهایی که از او به یادگار ماند ، خوبی هایش بود و من و مادرم . وقتی که رفت ، نیمی از قلبم خاموش شد و من با نیمۀ دیگر قلبم زنده بودم که آن هم . زندگی با وجود حمایت های عمویم ، باز هم سخت به نظر می رسید ؛ شاید به این دلیل که بیشتر مبالغ دریافت شده را در حساب بانکی پس انداز می کردیم و این ، تنها یکی از شیوه های مدیریتی من ، برای روزهای مبادا بود .

تقدیر بارها امتحانم کرده بود و چیزی جز صبر ندید ؛ پس کمر به نابودی ام بست و شروع کرد به گرفتن چیزهایی بیشتر . مثل سلامتی مادرم .

و زندگی سخت تر شد 

و البته این پایان ماجرا نبود . 

" بعد از پوشیدن روسری ، چهره به چهرۀ مادرم روی زمین نشستم . با نگاهی خاص به چشم های زیبایش لبخند زدم . به امید اینکه تسکینی باشد بر دغدغه های احتمالی اش .

-نگران نشو مامان ؛ تا سر کوچه میرم و برمیگردم . باید تخم مرغ بخرم ، دیشب تموم کردیم . نگران نشی خب ؟ زود میام .

پیشانی اش را بوسیدم و به سمت در رفتم .

سوز بدی بود . تا وقتی به مغازه رسیدم از سرما به خودم لرزیدم . هوای داخل مغازه اما ، مطبوع و گرم بود . از پسر احمد آقا که به جای پدرش مشغول گرفتن سفارش بود ، خواستم نیم کیلو تخم مرغ برایم جدا کند .

چشم هایم روی اعداد ترازو بود که زنگ موبایلم به صدا درآمد . به صفحه اش نگاه کردم ؛ اسم «نگین» باعث لبخندم شد .

گوشی را جواب دادم :

 - سلااام!

چند ثانیه مکث .

و بالاخره صدای نگین در گوشم پیچید : 

- یگانه ؟؟

قلبم کنده شد .

صدای نگین بغض داشت .


پایان پارت یکم.

لطفا نظرتون رو دربارش بگید

باتشکر


نفهمیدم با چه سرعتی از مغازه خارج شده و به سمت خیابان دویدم و بدون اینکه فکر کنم یا کنترلی بر رفتارم داشته باشم خودم را جلوی اولین ماشینی که قصد عبور از خیابان را داشت انداختم و با لحنی شبیه التماس از او خواستم مرا به محل تصادف نگین برساند .

از شدت نگرانی حاصل از شنیدن گریه ها و آه و نالۀ نگین ، در آن هوای سرد ، احساس حرارت داشتم . 

بعد از اینکه کمی به خود مسلط شدم ، به راننده که جوانی بود با چهره ای مملو از جدیت ، نگاهی موشکافانه انداختم . »

با شکستن قلنج یخچال ، به خودم آمدم .

ماشین لباسشویی از حرکت ایستاده بود .

بعد از پهن کردن پرده ها روی بند ، به اتاق امیرعلی رفتم . هنوز خواب بود . بالشی روبروی صورتش روی زمین قرار دادم و چهره به چهره اش دراز کشیدم . با دو انگشت دست چپم مو های پریشانش را به آرامی از صورتش کنار زدم . انگشت های کوچکش را بین انگشت هایم گرفتم و به آرامی اجزای صورتش را از نظر گذراندم . محو رگ های آبی رنگ پلک هایش بودم که صدای چرخش کلید در قفل ، و بعد از آن صدای بسته شدن در ورودی را شنیدم . شالم را روی سرم مرتب کردم و به سمت در اتاق رفتم .

از اتاق خارج شده اما هنوز به رؤیت نرسیده بودم . سرش پایین بود و همزمان که طول راهرو را طی می کرد چیزی را در گوشی می نوشت . تصمیم گرفتم اعلام وجود کنم :

- سلام .

سرش را بالا آورد و لبخند کم جانی زد :

- سلاام . چطوری؟ امیر که خسته ت نکرده ؟!

- نه ، ممنون خوبم . امیرم پسر خوبی بود 

هم زمان که روی مبل دو نفره نشست و گفت :

- خوبه . شام خوردی ؟ اگه نخوردی زنگ زدم غذا بیارن شام بمون .

- نه گشنه م نیست ممنون . الانم باید برم خونه با اجازه تون .

- بری خونه . ؟ چرا انقد زود ؟ کار خاصی داری ؟

-راستش بله . یکم از کارای مامان مونده ؛ استحمام و . اینا .

- آماده شو میرسونمت .

- نه زحمت میشه . زنگ میزنم تاکسی .شما هم خسته این .

بی توجه به حرف هایم از جا بلند شد و قاطعانه گفت : 

- تا امیرو میارم آماده شو .

گفت و به سمت اتاق رفت .

کتاب ها ، وسایل و موبایلم را داخل کیفم گذاشتم و به سمت در ورودی رفتم .

در حیاط ماندم تا بیاید . هوا سرد تر از دو هفته قبل بود .

خودم را در آغوش گرفتم و به مهران که از در خارج میشد نگاه کردم  . 

چقدر نگران خواهر زاده اش بود .

وقتی ریموت را زد و امیرعلی را داخل ماشین گذاشت به او گفتم عقب می نشینم تا مواظب امیرعلی باشم . با حرکت سر تصمیمم را تایید کرد . هنوز ده دقیقه از راه افتادنمان نگذشته بود که مجبور شدیم پشت چراغ عابر بایستیم تا عابرین از گذرگاه خود رد شوند . باید مادرم را حمام می بردم ؛ پس با تمام خستگی ام چشم به چراغ عابر دوختم و بالاخره حرکت کردیم . ماشین که از جا کنده شد دوباره به سه هفته قبل برگشتم . درست به روزی که او را دیدم و جسورانه از او که پسری تنها بود کمک خواستم .

٬٬ نگین دختر حساسی بود و به عدۀ معدودی اعتماد داشت . وقتی گریه کرد و گفت : « از پیشونیم خون میاد و پای راستمم داغه و هنوز نمی‌دونم چه بلایی سرم اومده » وحشت کردم . او همچنین گفته بود : « با احدی بیمارستان نمیرم » و گریه می کرد . او حتی حاضر نشد گوشی را قطع کنم و ناچارا پذیرفتم و به محض اینکه از حالت چهرۀ راننده اطمینان حاصل کردم داخل ماشین نشستم ، گوشی را بالا آوردم و به گوشم چسباندم و چیزی را گفتم که او می خواست : 

- الان میام .

با بغض گفت : 

- تو رو خدا زود بیا .

- باشه . گفتی دقیقا کجای خیابونی ؟ 

بینی اش را بالا کشید و و همزمان گفت : « همونجا که . با هم میریم فلافل سلف سرویس میزنیم .

با شنیدن این حرف ، میان آن همه نگرانی خنده ام گرفت . خنده ای که احساس کردم از دید راننده پنهان نماند .

و اما نگین .

می توانست آدرس دیگری بدهد ؛ اگر شکمش اجازه میداد !

احساس کردم آرامش بیشتری دارم . گوشی را قطع کردم و به راننده آدرس دادم .

این وابستگی ، برای نگین خوب نبود .




مارو از نظراتتون محروم‌ نکنید 


.

.

.

دسته ای که هر سری تو قوری چای دم میکنن

دسته ای که با هم اتاقیاشون نوبتی چایی های کیسه ایشونو شریک میشن !

و نهایتا دسته ای که چایی های کیسه ایشونو یه جا آویزون میکنن خراب نشه واسه دفۀ بعد !! :))


__________________________________________

پی نوشت :

خواهشا نگین هیچ کدوم  که باور نمیکنیم :))

من خودم اول تو خانوادۀ همسرم و بعد تو خوابگاه چایی خور شدم و چایی هم به قول اون جوکه ، تنها چیزیه که تو خوابگاه همیشه در دسترسه و زود آماده میشه! 


.

.

.

جک و جونورای خونۀ ما .

وجدانا چه چیزی از زندگی براشون انقد جذاب هست که اینقدر برای حفظ زندگیشون می جنگن ؟ چرا انقد  دلشون  میخوادزنده بمونن؟ 

.

.

البته این موضوع از یه دیدی خیلی غمناکه

زندگی قشنگی های خودشو داره ولی کی واقعا از ته دلش زندگی کردنو دوست داره ؟ [قلب شکسته]


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

org Mike یادداشت ها تشکیلات فرهنگی از ایده تا عمل Matt هارمونی باران اوج یادگیری کنکور آسان است پخش تراکت در تهران طراحي ويلا